جدول جو
جدول جو

معنی فرمان دادن - جستجوی لغت در جدول جو

فرمان دادن
امر کردن، حکم کردن، اجازه دادن
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
فرهنگ فارسی عمید
فرمان دادن
(دَ مَ دَ)
حکم کردن. امر دادن به کسی:
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی.
فردوسی.
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
به گفتن زبان برگشاید رهی.
فردوسی.
صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال وسبب چیست ؟ (تاریخ بیهقی).
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 118).
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی.
سعدی (بوستان).
هر آنکس که گردن به فرمان نهد
بسی برنیاید که فرمان دهد.
سعدی.
، اجازه دادن. رخصت دادن:
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم.
خاقانی.
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صدیک از چیزی که دانم.
نظامی.
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت گر فرمان دهد شاه.
نظامی.
، مسلط ساختن. حکومت دادن:
به دین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد تو را بر همه جهان فرمان.
فرخی.
رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
فرمان دادن
دستور دادن حکم کردن امر کردن فرمودن توضیح این مصدر بدون حرف اضافه (او را فرمان داد) و با حرف اضافه (باو فرمان داد) استعمال شود: اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش و گر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش. (معزی. 424)
فرهنگ لغت هوشیار
فرمان دادن
للقيادة
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به عربی
فرمان دادن
Decree, Ordain
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
فرمان دادن
décréter, ordonner
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
فرمان دادن
mengesahkan, memerintahkan
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
فرمان دادن
decretare, ordinare
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
فرمان دادن
decretar, ordenar
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
فرمان دادن
декретировать , приказывать
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به روسی
فرمان دادن
verordnen, anordnen
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به آلمانی
فرمان دادن
dekretyzować, rozkazywać
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به لهستانی
فرمان دادن
декретувати , наказувати
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
فرمان دادن
decretar, ordenar
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
فرمان دادن
decreteren, bevelen
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به هلندی
فرمان دادن
명령하다 , 명령하다
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به کره ای
فرمان دادن
حکم دینا , حکم دینا
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به اردو
فرمان دادن
ঘোষণা করা , আদেশ দেওয়া
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به بنگالی
فرمان دادن
ประกาศ , สั่ง
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به تایلندی
فرمان دادن
kutangaza, kuamuru
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
فرمان دادن
ferman etmek, buyurmak
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
فرمان دادن
आदेश देना , आदेश देना
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به هندی
فرمان دادن
法令 , 命令
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به چینی
فرمان دادن
לצוות , לצוות
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به عبری
فرمان دادن
宣言する , 命じる
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سامان دادن
تصویر سامان دادن
نظم و ترتیب دادن و آراستن، سر و صورت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجام دادن
تصویر فرجام دادن
فرجام خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان بردن
تصویر فرمان بردن
اطاعت کردن انقیاد نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان راندن
تصویر فرمان راندن
فرمان دادن حکومت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان کردن
تصویر فرمان کردن
اجرای فرمان کردن اطاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامان دادن
تصویر سامان دادن
نظم دادن ترتیب دادن آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان بردن
تصویر فرمان بردن
((~. بُ دَ))
اطاعت کردن، انقیاد نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمان راندن
تصویر فرمان راندن
((~. دَ))
حکومت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمان کردن
تصویر فرمان کردن
((~. کَ دَ))
اطاعت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجام دادن
تصویر فرجام دادن
((~. دَ))
تقاضای تجدیدنظر در حکم صادره از طرف قاضی یا دادگاه، فرجام خواستن
فرهنگ فارسی معین